کیانکیان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

کیان

خاطرات کیان

برگشت به نینی وبلاگ

سلام دوستای گلم از آخرین بازی که براتون از کیان نوشتم چند سالی میگذره الان کیان دیگه خیلی آقا شده و ۷سالشه و به مدرسه میره ما الان ۳ساله که ساکن المان هستیم الان کیان یه آبجی کمند داره که دو ماه دیگه ۴ساله میشه کیان خیلی عالی آلمانی صحبت میکنه و کمی هم خوندن و نوشتن بلد شده از این به بعد بیشتر مینویسم😍❤️
6 بهمن 1399

تولد کیان جون

سلام پسر قشنگم امسال تولد تو و بابا نیما توی سفر بود و نمیشد جشن گرفت ولی یه دورهمی کوچلو با بابا علی و مامان رویا.انا و عمو ارش.خاله ملیحه و عمو وحید.عمه طیبه و دایی عادل.عمو سیامک وخاله فاطمه و پسرشون که چون هم اسم تو و از تو کوچیکتره تو بهش میگی کیان کوشولو گرفتیم خیلی خوش گذشت وتو کادو مامان رویا و بابا علی رو که ماشین برقی خوشگل و بزرگ بود رو از همه بیشتر دوست داشتی دست همگی درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن عزیزم برات بهترین ها رو ارزو میکنم راستی امسال تولد تو یه مهمون کوچولو دیگه هم بود که تو دل مامانه و تو قراره داداشی بشی  
29 آبان 1395

بزرگ شدن کیان

سلام پسر قشنگم من چند وقت برات ننوشتم الان 24.2.1395 تو 2سال و 6ماهت شده حسابی اقا شدی و همه خیلی دوست دارن دیگه قشنگ صحبت میکنی جیشت رو 1سالو 8ماهت بود گفتی الان 4ماهی هم هست که تو اتاق خودت میخوابی تازه از گوشی های ما بازی هم دانلود میکنی خیلی دوستت دارم پسررر قشنگم 
23 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

سلام پسر عزیزم الان 1 هفته است که تو خودت  میخوابی قبلش حتما باید رو پای مامان میخوابیدی  قشنگ راه میری و خیلی کم میوفتی  بعد از افتادن هم خودت بلند میشی و وایمیستی کلمه های  های  جدید جیک جیک.آر آر یعنی قار قار.بع بع..هاپ هاپ .هم.توپ.بوس.و....میگی  تو هر روز بزرگ تر میشی و من و بابا بیشتر عاشقت میشیم میبوسمت پس قشنگم..
17 آبان 1393

بدون عنوان

عزیزم تو الان دیگه همه رو میشناسی و علاقه زیادی به بابا نی ما و دایی حسن داری این علاقه انقدر زیاده که بابا نیما حتی موقع دستشویی رفتن باید جیم بشه د ایی حسن هم همش باید از دست تو فرار کنه وقتی دایی باشه تو ما رو هم تحویل نمیگیری و همش میخوای بری بغل دایی خلاصه که تو خیلی پسر شیطونی هستی و همش میخوای باهات بازی کنیم خرابکاریاتم که دیگه نگو از در کابینتا.لباسای توی کمد به همه چی دست میزنی تو میریزی و من و بابا نیما هی جمع میکنیم وبا همه این حرفا ما عاشقتیم و جونمون توییی پسر قشنگم   
6 آبان 1393

بدون عنوان

کیان جون من الان 1 هفته اس که راه افتاده خیلی قشنگ موقعه راه رفتن خودشو کنترل میکنه زن عمو ملیحه بهت میگه برادر تعادل  تو هر روز شیرین تر میشی و ما هر روز بیشتر دوست داریم  تو الان معنی جیز و داغ و بد و خوب رو میفهمی و سعی میکنی حرف بزنی و با همه چی ارتباط برقرار کنی به هیچکسم غریبی نمیکنی و همه خیلی دوست دارن چون تولدت توی محرم افتاده ما زودتر واسه تو تولد گرفتبم تازه تو خیلی قشنگ فوت میکنی روز خیلی خوبی بود و به همه خوش گذشتایشال 100000 ساله بشی پسره عزیزم
6 آبان 1393

بدون عنوان

سلام پسر عزیزم امروز 3 محرم سال  1393 من و تو پپارسال از روز قبل از محرم بیمارستان بودیم تا فردای عاشورا خیلی روزای سختی بود تو 11 آبان دنیا اومدی و ما فقط یه نصف روز اومدیم خونه تو زدی شدید داشتی مجبور شدیم بریم بیمارستان بابا نیما همش تو حیاط بیمازستان قدم میزد و من همش گریه میکردم تو اونجا گفتن تو عفونت ادراری داری و ما باید 7 روز دیگه بمونیم نمیدونی مامان چه حالی داشت  واقعا خسته شده بودم و هر آمپولی که به تو میزدن من دیونه میشدم خلاصه ما 12 روز تمام تو بیمارستان بودیم اونجا خیلی نینی بود که من با ماماناشون دوست شدم  کیارش.فااطمه محمد و...چند تا نینی دیگه هم بودن .،من نذر کردم سال بعد که میشه امسلا تو رو سقا کنم ....خداایا...
6 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیان می باشد